هنوز چندروزي از ميلاد عقيلهي بني هاشم نميگذرد صبح جمعه سيزده دي ماه نود و هشت بود چشم که گشوديم از خواب آرام شبانهمان خبر رفتنتان بر سرمان آوار شد گويي من هنوز در همان لحظه ماندهام گويي سالـهاست در آن لحظه مردهام حالا ديگر خواب از چشمانمان ربوده شده گويي جهان بي شما خالي است سردار اين خلا را با تمام جان احساس ميکنم حقيقتا احساس ميکنم دوباره پدر از دست دادهام يک جوري در دلها ريشه دواندهايد که از پدر هم عزيزتر شدهايد حالا دارم مفهوم بابي انت و امّي را با پوست و استخوان ميفهمم اصلا من فکر ميکنم شما رفتيد تا تصويري از عاشورا و فاطميه را توامان براي ما مجسّم کنيد روضهها يکجا در شما جمع شدهاند يک طرف دستـ ـهايِ بريدهتان يک طرف پيکرِ ارباً اربايتان و يک طرف آتشِ افتاده بر جانتان به دست شقيترينِ آخرامانيان راستي کسي که اينگونه پيکرش در آتش سوخت نبايد ميهمان بانويي شود که بين در و ديوار سوخته صدا کرد ولدي مهدي؟ شفقت با ابهت در چشمانتان درآميخته فروتني و صلابت از نگاهتان فرو
آخرین مطالب
آخرین جستجو ها